احتمالا مثل تو و مثل دوست تو و مثل دوست دوست تو، من هم صبحها با رنجش بزرگ و دهشتناکی از خواب دل میکنم.snooze ها دو یا سه بار تکرار می شوند. و قیافه طعنه زن رئیسم میشود جایگزین پری سفرکرده ای که «از تو چه پنهون شبها به خوابم میاد و بنده نوازی میکنه». سیگار ناشتا الهی هرگز نکشید که سمبل قابل اعتمادی برای یک زندگی فنا شده است. میکشمش...و در دودش زنی را می بینم که غر میزند و دخترک صورتی پوش شادی از سختگیری های مادر به پدر تنبلش پناه می آورد. البته این دو موجود عمرشان به اندازه دود سیگار من است و روی صبح پرپر میشوند و راهی شبهای دیگر میشوند. ندارمشان. چند قطره آخر آبی که یه صورت زده ام در راه پله ها خشک می شوند و بعد دیگر صبح نیست و شروع فصل لجن است در اداره و قرارداد و جلسه و پیگیری و هماهنگی و نیستند ایشون و هفته بعد ایشالا و ..... هی ....
وبلاگها از کتابها و روزنامه ها و منبرها و حتی از حرف های رودرو با دوستای نزدیک هم بهترند، خوب و صمیمی. .لحظه های بی ویرایش آدم هستند؛ بی شرم و حیا و ای وای بقیه نفهمند. وبلاگ یعنی لخت لخت. یعنی اینکه اگر بقیه تو را نشناسند چه جور آدمی هستی. حرف هایی هست که آدم به نزدیکترین کسانش نمیگه. نمیشه ، دردسر میشه. ولی اینجا میشه گفت . میگم. بیا بخوانم که محتاج خوانده شدنم. ضمنا بر آنم وهم حشیش را ترک کرده, پا از آستانه رخوت تازه مکشوف تریاک پس نهاده, نفسم را از بوی بد بهمن کوتاه پاک کنم, یک چند آواز صراحی بنیوشم همه اینها به شرط آنکه باران نیاید ریز ریز و ظهری دل انگیز و آرام بهاری نباشد یکی دو رفیق کهنه مهمان نباشد که تو اهلی و دانی که چه می رود بر ما. اما با جانان که تو باشی و همه دیدارکنندگان عهدی می بندم که هر روز به سلام آیم مگر به احوالی خاص...
آسمان ابری ست و بوی باران می آید. «نکند بوی چشم تر باشد»
دوگانه و بل چند گانه شد مطلب . ببخشید استاد..
بوی باران می آید و ظهر دل انگیزی ست و از همه رفیقان هم دلتنگم. این دم آخر با خودم.