صبح هایت چگونه اند؟

احتمالا مثل تو و مثل دوست تو و مثل دوست دوست تو، من هم صبحها با رنجش بزرگ و دهشتناکی از خواب دل میکنم.snooze ها دو یا سه بار تکرار می شوند. و قیافه طعنه زن رئیسم میشود جایگزین پری سفرکرده ای که «از تو چه پنهون شبها به خوابم میاد و بنده نوازی میکنه». سیگار ناشتا الهی هرگز نکشید که سمبل قابل اعتمادی برای یک  زندگی فنا شده است. میکشمش...و در دودش زنی را می بینم که غر میزند و دخترک صورتی پوش شادی از سختگیری های مادر به پدر تنبلش پناه می آورد. البته این دو موجود عمرشان به اندازه دود سیگار من است و روی صبح پرپر میشوند و راهی شبهای دیگر میشوند. ندارمشان. چند قطره آخر آبی که یه صورت زده ام در راه پله ها خشک می شوند و بعد دیگر صبح نیست و شروع فصل لجن است در اداره و قرارداد و جلسه و پیگیری و هماهنگی و نیستند ایشون و هفته بعد ایشالا و ..... هی ....

جنایت بی مکافات یا جنایت در پی نجابت

هی خود خوری میکنی و حرفی نمی زنی که چی نجابت مثلا.نه اینطوریاهم نیست که اصرار بر نجابت باشه. بعضیا اینجورین دیگه مث بعضیا که اینجوری نیستن.در چرخش ناخودآگاهش دستش میخورد توی صورتت،لبخند می زنی و شاید تو عذر خواهی کنی.با دستش جای ضربه خورده را لمس میکند«نه انگار طوری هم نشده » و نیشگون ریزی میگیرد که کمی می سوزد. و بعد ضربه ای محکمتر که مثلا شوخی... و ادامه پیدا میکند و تا تو هیچ نمیگویی همینطور خودش را و عقده هایش را و نفهمی اش را و حقارتش را و تحجرش را روی شانه های تو و درون قلبت خالی می کند. ولی روزی بر میگردم و چنان سیلی معجزه گری بنوازمش که صدایش تا اوایل دوستیمان برود. شاید هم همچنان نجابت به خرج بدهم و بگدارم جلوتر بیاید و آخر کار.....جنایتی چنین توجیه پذیر مکافاتی ندارد . اگر بودم بار گناهت را ساحر وار از دوشت برمی داشتم جناب راسکلنیکف

تولدت مبارک عزیزم

وبلاگها از کتابها و روزنامه ها و منبرها و حتی از حرف های رودرو با دوستای نزدیک هم بهترند، خوب و صمیمی. .لحظه های بی ویرایش  آدم هستند؛ بی شرم و حیا و ای وای بقیه نفهمند. وبلاگ یعنی لخت لخت. یعنی اینکه اگر بقیه تو را  نشناسند چه جور آدمی هستی. حرف هایی هست که آدم به نزدیکترین کسانش نمیگه. نمیشه ، دردسر میشه. ولی اینجا میشه گفت . میگم. بیا بخوانم که محتاج خوانده شدنم. ضمنا  بر آنم  وهم حشیش را ترک کرده, پا از آستانه رخوت تازه مکشوف تریاک پس نهاده, نفسم را از بوی بد بهمن کوتاه پاک کنم, یک چند آواز صراحی بنیوشم همه اینها به شرط آنکه باران نیاید ریز ریز  و ظهری دل انگیز و آرام بهاری نباشد  یکی دو رفیق کهنه مهمان نباشد که تو اهلی و دانی که چه می رود بر ما. اما با جانان که تو باشی و همه دیدارکنندگان عهدی می بندم که هر روز به سلام آیم مگر به احوالی خاص... 

آسمان ابری ست و بوی باران می آید. «نکند بوی چشم تر باشد» 

دوگانه و بل چند گانه شد مطلب . ببخشید استاد.. 

بوی باران می آید و ظهر دل انگیزی ست و  از همه رفیقان هم دلتنگم. این دم آخر با خودم.