دبیرستان که بودم رمان زیاد می خوندم پر حوصله بودم و تمرکز کافی داشتم. یادمه کلیدر 3000 صفحه ای رو خوندم. الان نمیتونم رمان بخونم. داستان کوتاه رو ترجیح میدم. به نظر من همین رواج مینیمالیسم مهمترین دلیلش نداشتن تمرکز کافی و کم حوصله شدن مردمه. به خصوص وقتی به توصیفات عاشقانه یک رمان میرسم یا دیگه نمیتونم ادامه بدم یا وقتی که تنها هستم بلند بلند میخونم با یک صدای دورگه در آستانه آوار شدن و حلقه ای از اشک. ... توی وبلاگ نباید شرم کرد باید خودتو خالی کنی. اینقدر دلم میخواد عاشق یکی بشم کشته مرده اش بشم واقعا عاشقش بشم نه اینکه باری به هر جهت باشه اونم عاشق من بشه . "به همین سادگی". دردها اغلب خیلی ساده هستند فقط ما چون با خودمون روراست نیستیم قایمش میکنیم. آره خانم آره آقا این درد منه.
انشالا که به خواسته ی دلت برسی
هرچند تو این دوره اون آدمی که شما مد نظرتونه کمه و نایاب
ولی نباید امیدت رو از دست بدی
به امید اینکه به خواسته هات برسی
شاد باشی
من دبیرستان که بودم همش رمان های پلیسی می خوندم
گاهی هم تخیلی واصلا احساس نداشتم
ولی نیاز به دوست داشتن ودوست داشته شدن یه نیاز اساسیه که نمی شه انکارش کرد
امیدوارم به زودی یه عشق حقیقی روتجربه کنی